جدول جو
جدول جو

معنی روی دست - جستجوی لغت در جدول جو

روی دست
(دَ)
مقابل پشت دست. بردست.
- متاع روی دست، متاع حقیر و خواری که در مکانی بیرون از دکان می گذارند و متاعی که در کف دست نهاده در کوچه و بازار می فروشند. (ناظم الاطباء).
، مکر در کشتی گیری. (ناظم الاطباء). رودست، مکر و فریب. نیرنگ. (ناظم اطباء).
- روی دست خوردن، فریب حریف و مدعی را خوردن. (ناظم الاطباء).
- روی دست زدن، حریف و مدعی را گول زدن. (ناظم الاطباء).
، طپانچه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
روی دست
مکر و فریب و نیرنگ
تصویری از روی دست
تصویر روی دست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوربین روی دست
تصویر دوربین روی دست
دوربین روی دست (Handheld Shot) دوربین یا در دست قرار می گیرد یا به بدن فیلمبردار وصل می شود و برای فیلمبرداری فضاهای شبه مستند وخبری و تاثیر گذار به کار می رود.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از قوی دست
تصویر قوی دست
زبر دست، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رودست
تصویر رودست
بالادست، بالاتر و بهتر از کسی یا چیزی
رودست خوردن: کنایه از فریب خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تهی دست
تصویر تهی دست
تنگ دست، فقیر، بی چیز، بی پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوب دست
تصویر چوب دست
چوبی که در دست می گیرند، عصا، دستوار، دستواره
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
به اعزاز و احترام بردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شوهردوست، زن خواهان و شیفتۀ شوی، عروب، (دستوراللغه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک شهرستان لار. حدود از شمال به دهستان درزوسایبان، از شمال خاوری به شهرستان سیرجان و از جنوب خاوری به شهرستان بندرعباس و از باختر به دهستان حومه لار. آب آن از چشمه و باران و محصول عمده آنجا غلات و خرما و دارای 9 پارچه آبادی و حدود 2500 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
متواضع. متبسم. ملایم. حلیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سا دَ)
که دستی اعجازانگیز چون حضرت موسی دارد. که ید بیضا دارد. موسی کف. (از یادداشت مؤلف) :
نحمداﷲ کز بقای شاه موسی دست ما
بر شماخی میوه و مرغ جنان افشانده اند.
خاقانی.
و رجوع به موسی بن عمران و موسی کف شود
لغت نامه دهخدا
(ری وَ دَ)
درازدست. (یادداشت مؤلف) (از حاشیۀ برهان چ معین: ریوند). رجوع به درازدست و الجماهر بیرونی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنۀ آنجا 153 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و بنشن و ارزن و گردو و فندق و لبنیات و عسل. صنایع دستی اهالی، کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
وسمه و ماده ای که بدان موی سر و ابرو را سیاه می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مخفف روی داده، بیان کار و کردار، سرگذشت و اتفاق و عارضه و سانحه و حادثه، (ناظم الاطباء)، ماجرا، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بدیمن. مقابل خوش یمن. نحس:
نگفتم که با رستم شوم دست
نشاید بر این بوم ایمن نشست.
فردوسی.
به آهنگرش گفت کای شوم دست
ببندی و بسته ندانی شکست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
کارگری که بمقام استادی نرسیده اماازمرحله مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کار کند. توضیح بیشتر به کارگر خمیر گیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود ، معاون یاور دستیار
فرهنگ لغت هوشیار
نیودست زورمند قوی پنجه زورمند توانا: شد قوی دست آن چنان انصاف کز روی قسم - شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو دست
تصویر دیو دست
تیز دست، دست دیو ید شیطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودست
تصویر رودست
بالا دست
فرهنگ لغت هوشیار
زیر دست، زبون پست فرومایه، ناتوان، گویندگی و خوانندگی که چند کس آواز را با هم یکی کنند و کوک سازند و بادایره و امثال آن اصول نگاه دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو دست
تصویر دو دست
دستهای یکتن یدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور دست
تصویر دور دست
چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راد دست
تصویر راد دست
دارای دستی بخشنده، گشاده دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اول دست
تصویر اول دست
اولین بار اولین دفعه نخستین بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شور دست
تصویر شور دست
نا میمون و نا مبارک و نحس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودست
تصویر رودست
((دَ))
بالادست، بالاتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تهی دست
تصویر تهی دست
فقیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرو دست
تصویر فرو دست
مستضعف
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بضاعت، بیچاره، بی چیز، بی نوا، تنگ دست، تهی دست، درویش، بی پول، فقیر، گدا، محتاج، مفلس، مفلوک، ناتوان، ندار، نیازمند، یک لاقبا
متضاد: توانگر، دارا، غنی، متنعم، ثروتمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب برای شستن دست مواقع قبل و بعد از غذا
فرهنگ گویش مازندرانی
آبی که بر سر سفره آورند تا پیش از خوردن غذا و پس از آن دست
فرهنگ گویش مازندرانی
عصا، چماق، چوبی که برای دفاع و یا مبارزه به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی